دردتنهايي اين روزها ...
هوالعزيز
امروز آخرين روز صفر شهادت امام رضا (ع) است . امروز روز شهادت امام خوبيهاست .
بعضی شبا تو خونمون
بابام به مادرم می گه
می خوام برم امام رضا
به خدا دلم تنگ دیگه
بابام می گه امام رضا
مریضا رو شفا می ده
دوای درد مردمو
از طرف خدا می ده
اجازه هست اين پسر قشنگي که مي بينين از چهارشنبه رفته مسافرت بدون مامان و بابا ...
ماجرا از اين قراره که مادراينا مي خواستن برن تهران عيادت عمه حاجمار تو هم گفتي مامان تو که شيفتي بابايي که شيفت تورو خدا بزار منم برم و با اصرار زياد ما قانع شديم...
چند شب پيشا حالت خيلي بد بود .من مردمو زنده شدم .تب شديد داشتي به هذيون گويي افتاده بودي الهي دردت به جانم .اين فصل که شروع مي شه اين مريضي ها هم مياد سراغت خيلي به من سخت گذشت تو اداره تموم فکرم پيش تو بود بدجوري دلم گرفت و از دوريت من سوختم ..
ديروز جات خالي بود گلم عزيزجون اينا طبق معمول آش شله زرد نذري پختن و با ماشين باباجي با مژده جون و محمدعلي و زن دايي زهرا و دايي مرتضي و باباجي و عزيزجون آش نذري امسال رو پخش کرديم .بابايي شيفت بود .دايي عباس مريض بود ...
امروز ظهر شما رسيدين و من شيفتم کاريش نمي شه کرد عزيزم مطمئنم يه روزي اين سختي ها تموم ميشه .يه روزي ما هم ...
يه چيزي رو مي خوام هميشه يادت باشه که تو نفس مني هرلحظه با يادتم و براي اينکه آينده خوبي داشته باشي از هيچ تلاشي و کاري دريغ نمي کنم .تو همه کس مني دنياي من تو نگاه تو خلاصه شده ...
صبح روزي که مادراينا اومده بودن اولين نفري که رفت بالا توي اتوبوس توبودي.اينقدر حرکت کردي عکست بد شده .
موهاي سنا رو روز براش بافتم .اومدم ازتون عکس بگيرم مي گي مي خوام مثل محمدمهدي عکس بگيرم انگشات رو ببين.
صبح روزي که عزيزجون اينا اومده بودن چون شبش تا 3 شب بيدار مونده بودي و با ما پرده ها رو نصب مي کرديم ديگه بيدارت نکردم اگه ناراحت شدي منو ببخش ترسيدم بداخلاق بشي همين الهي قسمت خودت بشه عمرم
برمي گردم