شما نجار زندگی خود هستید...
هوالمبين
سلام پسر قشنگم .سلام عزيز دلم مامان
قبل از هر چيز اعياد شعبانيه رو تبريک مي گم .ميدونم که ديرشده اما مبارک همتون باشه .
اين روزها خيلي سرم شلوغ بود و درگير کار و زندگي بودم .نشد حتي يه سرکوچولو به اينجا بزنم و برات يه خط بنويسم .از عزيزاي دلم که منوشرمنده کردن و جوياي حال ما شدن هم ممنونم و براشون بهترينها رو آرزو دارم .
اين چند هفته اتفاقاي زيادي افتاد .عمو محمدرضا رفته دانشکده جاش خالي نباشه.امروزم سنا اينا رفتن بهش سر بزنن و منم ديدم بهترين فرصته آخه هر وقت زنگ مي زديم نمي شد .اينکه از يه کم بيشتر جابه جا شديم و فقط مونده حياطمون .چند روز پيش با مادرجون و پدرجون رفتي آزمايش خون دادي.نمي دوني که چقدر برام سخت بود و سخت گذشت .چند بار به مادرجون زنگ زدم و مي پرسيدم که آزمايش دادي يا نه ، برات دعا مي کردم و صلوات
مي دادم تا اذيت نشي .گلم تو همه زندگي من هستي و من تمام تلاشمو
مي کنم تا يه مرد باشي به معناي واقعي کلمه .يه جوانمرد .دلم مي خواد در آينده شاهد موفقيتها ،سربلنديت باشم .الهي سلامت باشي و به سلامتي پله هاي ترقي رو طي کني و در اوج ببنيم .آمين .
محمد حسين من نمي دوني بعضي از روزها بدجور ي دلم مي گيرده و احساس تنهايي مي کنم .طوري که دلم مي خواد که فرياد بزنم ولي ...
مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اينهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه ديگر همه جا پر زجدايي شده است
مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها
بگذريم چون روزها مي گذرند .
صبحا گل پسر من توي خواب با بابايي به مقصد خانه مادرجون همراه مي شه و بعد بابايي شما رو دست مادرجون مي سپاره و بعد مي ره سرکار و شما تا ساعت حدوداي 11 در خواب ناز هستين .منم مي رم سرکار .هر چند وقت که من زنگ مي زنم و جوياي حال شما از مادر جون مي شم .روزها اينجوري مي گذرن .اون هفته رفتيم پارک با مژده جون اينا .خوب بود و خوش گذشت .خيلي شيطون شدي .همش اسباب بازيهاتو مياري پائين و شلوغ مي کني .هر وقت يه اشتباهي مي کني مي گي :مامان حواسم نبود .حواسم نبود .
مادرجون اين هفته ميره کرمانشاه و شما اين هفته مهمون خونه عزيزجون اينا و يا مژده جون و سنا گلي هستي.
اين داستان رو بخون به دردت مي خوره گلم .اينو خاله روناک گل برام ايميل زده بود و من برات گذاشتم .دوست دارم يه دنيا .
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.