یه جورایی انگار ...
هوالعزيز
اين چند روزي که پشت سر گذاشتيم روزهاي قشنگ بهاري فصل ارديبهشته .ماه قشنگ و دوست داشتني من .
پسر ماماني به خاطراين روزهايي که گاهي من بي حوصله و خسته مي شم و وقتي تو با لجبازي هات منو خيلي اذيت مي کني سرت داد مي کشم و شايد يه وقتايي کتک مي زنم منو ببخش .دست خودم نيست شايد ندوني و حس نکني ولي به اندازه يه کوه روي دلم عذاب وجدان سنگيني مي کنه ودلم مي خواد زار زار گريه کنم ولي ،ولي به خاطر خودت آخه بايد يادبگيري و بزرگ بشي .دوست دارم عزيز دلم .
اين چند روزي که گذشت :لوله کشي ساختمان تموم شد و زحمتش رو دايي عباس کشيد و پله ها همینطور . دايي مصطفي و زن دايي سارا و محمدحسام گلم تشريف آوردند به خاطرما (دستتون درد نکنه).دايي برامون زحمت کشيد و با دايي عباس برقکاري خونمون رو تموم کردند و خلاصه کمي تا قسمتي مونده .دست پدرجون هم درد نکنه که واقعا برای ما خیلی زحمت کشید.
اين چند روز دو تا از همکارام عزيزاشون رو از دست دادند .خاله ماريا مامان عزيزشو و خاله سعيده خواهر مهربونش رو خدا رحمتشون کنه خيلي ناراحت کننده بود و ناراحت کننده هست .امروز هم خاکسپاري خواهر خاله سعيده بود قد تموم دنيا دلم گرفت. وقتي پسر 10 ساله اش رو ديدم دلم کباب شد اين پستم يه جورايي سرده سرد ...
هیچی نمی تونم بگم و بنویسم ..
از غم نامردمي ها بغض ها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم
عزيز دلم با آرزوي بهترين ها براي تو .اين روزها يه جورايي بي حوصله شدم به قولي دل و دماق ندارم نمي دونم چـــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بمان با من
دوستت دارم امید زندگی من