اولین تجربه ...
هوالمعشوق
سلام اميد مامان .
پسمل قشنگم .عزيزدلم چهارشنبه گذشته اصلا حالم خوب نبود .فردايي هم ديدم گوش و گلوم بدجوري درد ميکنه با حوله داغ و آب نمک قرقره کردن به شب رسيدم ولي افاقه نکرد که نکرد.
مثلا جمعه جشن تولد شما بود .صبح که از خواب بيدار شدم ديدم آب دهنمو
نمي تونم قورت بدم حالم بدتر شد .شما هنوز خواب بودين پيش مادر گذاشتيمت رفتيم دکتر .
آقاي دکتر دوتا آمپول قوي به من زد تا زنده شدم و انرژي گرفتم رفتيم کيک تولدت رو گرفتيم و وسايلامونو از خونه برداشتم و اومديم خونه مادر.آخه امسال تولدت رو خونه مادر گرفتيم به علت کمبود جا و گرمي هوا .
خاله سودابه هم اومده بود .الهي قربونت بشم ماماني با ديدن کيک يه ذوقي کردي اونم چي با ديدن طرح روي کيکت بيشتر ذوق کردي واست پلنگ صورتي سفارش داده بودم از اونجايي که پلنگ صورتي خيلي دوست داري منم سوپرايزت کردم .
سنا گلي هم خونه مادر بود اونم ذوق مي کرد .کيک رو گذاشتم طبقه پايين يخچال خونه مادر اينا چشمتون روز بد نبينه .شما سنا رو صدا زدين که بيا بيا کیک منو ببين وسنا خانم هم لطف کرد با پنج انگشت رفت تو صورت پلنگ صورتي و من
خيلي عصباني شدم آخه اينقدر هوا گرم بود با احتياط کيک رو آورده بودم نذاشتم يه تکون بخوره وبعد تو يه لحظه ...
کاريش نمي شد کرد سرت داد زدم و يه خورده باهات حرف نزدم . آخه ماماني اينقدر تو لجبازي هرچي بهت گفتم در يخچال ديگه باز نکني . اين کار رو نکنيا ولي انگار نه انگار خلاصه بعد از اينکه هم من و هم بابايي رو عصباني کرده با هواداري اطرافيان ما هم بي خيال شديم .
چون قصد نداشتم جشن بزرگي برات بگيرم زياد ناراحت نبودم فاميلاي درجه يک بودن اونا هم که از خودمون بودند .
يه چند قاشق با هم نهار خورديم و با کمک خاله سودابه و بابايي بادکنکا رو و تزئينات رو انجام دادم.عمه الناز هم ميوه ها رو شسته بود و شيريني ها رو چيده بود تو ظرف و تلاش من براي حموم بردن شما
لباس تنت کردم و گفتم :محمدحسين جون ديگه تو حياط نريا و خودت رو کثيف نکني تولدته .
تا يه چشم بهم زدم شما رو ديدم که بيل و دوچرخه و چند تا دبه پيش خودت آوردي و داري باغچه درست مي کني و
بعداز ظهر مهمونا ساعت 4 اومدن .
خاله منير با تارا و خاله تارا. زن عمو .باباجي و عزيز جون .زن دايي ميترا.زن دايي فرشته .محمد علي جون و محمد مهدي جون. عمو و زن عمو و نگين و نويد .دايي مرتضي هم کلاس داشت ساعت 5 و نيم اومد.
دايي عباس و زن دايي زهرا و مژده جون اينامهمون براشون اومده بود و نيومده بودند جاشون خالي بود .خاله فروزان و خاله فرشته هم بعد از دانشگاه غروب بود که اومدن .دست همه درد نکنه در جشن کوچیک ما شرکت داشتن .
يه پذيرايي و يه ذره شما با بچه ها يه نمه قر و فر اومدين و کيک و میوه و شيريني و شيرموز و ...
خودت می رفتی دنبال کادوها از خجالت آب شدم .
بعد از تولد یه خواب راحت وآروم داشتی
در کل يه سال بزرگتر شدي و مرد شدي واسه خودت قربون قدت .قربون قلبت .الهي هزار سال زنده باشي .موفق و پايدار وهميشه در اوج باشي .
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک
میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک
يکشنبه من بعد از کلاس با بابايي داشتيم مي اومديم خونه مادر که بابايي گفت :راستي عکساي محمد حسين همه پاک شده و من
يه لحظه انگار قلبم افتاد تو شکمم . از دست بابايي .ديگه باهاش حرف نزدم .تو ماشين يه کلمه حرف از من درنيومد .خيلي اعصابم بهم ريخت .رفتيم خونه تازه پله خونمون رو ديدم و بعد نهار و يه شوکه ديگه بابايي گفت :اين چندتا عکس ولي هنوز هست کلي ذوق کردم علي رقم اينکه خيلي از عکسا نبود ولي من خوشحال شدم همين هم غنيمت بود .
رفتيم بازار و بعد هم شب خونه عموطالب بابايي شام دعوت بوديم .
شما بعد از اينکه ما از بازار برگشتيم لجبازي کردي و همونجوري رو پام خوابيدي .ما رفتیم .شما خواب بودین .خوب بود شما فقط يه نيم ساعت آخرمهموني از خواب بيدار شدي .
ندا شيطون و سوگلي و سوگند و سنا کلي آتيش سوزوندن و ..
چهارشنبه يعني شب پنجشنبه پسمل گل مامان سينما رو تجربه کرد و براي اولين بار رفتيم سينما بعد از 4 سال .خوب بود .سانس آخرش بود .ساعت 9 و سي دقيقه اخراجي هاي 3 .
محمد حسين :مامان چرا تلويزيونش بزرگه ؟
من:خوب مامان سينماست ديگه
محمدحسين :مي دونم سينماست .تلويزيونش چرا بزرگه
دايي مرتضي و زن دايي ميترا و دايي عباس و زن دايي زهرا و مژده جونم با ما بودند خوب بود بعد رفتيم پارک زن دايي ساندويچ درست کرده بود با هم خورديم خوش گذشت .
ديروز بعداز ظهر بنده آزمون آموزشگاه مردود شدم تا دو جلسه ديگه .
بعد از ظهر رفتم سر خونه پله ها رو موقتا جا زدن خوب شده .شما هم بعداز ظهر با پدر وبابايي رفته بودين و پله ها رو رنگ زده بوديم .اومدین خونه خواب بودین .خونه دايي مجتبي هم خوابيده بودي ساعت 9 بيدارت کردم .دايي جون نبود رفته بود دياليز .دلم کباب مي شه وقتي مي بينم که اين جوري بايد درد بکشه خدايا خودت کمکش کن .ديشب دايي مرتضي وزن دايي ميترا هم اومدن اونجا .دايي رفت دنبال دايي مجتبي .شب ما اونجا خوابيديم .راستی دایی مرتضی کل عکسا رو با ریکاوری برام زنده کرد و عکسات سرجاشه .خدا روشکر
صبح هم شما طبق معمول روزهاي تعطيل ساعت 8 صبح بالا سرمن نشسته بودين ومي گفتين :مامان:سلام .نگاه کن روز شده ها.
اينور انور تا 9 بيدار شدم. بارون مياد خداروشکر .اين چند روز اينقدر هوا آلوده و گرم بود که نگو.ساعت 10 و نيم پيش به سوي اداره . خيلي طولاني شد تا بعد ...
بي نهايت دوست دارم.همه ي تلاشمو مي کنم تا تو موفق باشي و گل لبخند هميشه برلبانت نقش بسته باشه .