یه هفته عشق و زندگی ...
هواالقادر
سلام .
امروز هوا بعد از چند هفته بارون آفتابيه .
چند وقتي بود که دلمون واسه ديدن روي خورشيد خانوم و گرماي محبتش تنگ شده بود .
ديروز از سرکار اومدم سرخونه ،کارگرا داشتن نماي خونه روميزدن قشنگ شده بود.
مادرجون وپدرجون و عمو هم واسه خريد رفتند .اولين نهار رو توخونه خورديم با دستپخت مادرجون و غذاي دوست داشتني من قورمه سبزي جاتون خالي .
بعد اومديم با بابايي خونه مادرجون بابايي ما رو رسوند و خودش رفت .شما هم الهي برات بميرم تموم کاراي عمو رو برام تکرار مي کردي به شرح زير:
- تا اومديم بالا و شما لباساتون رو درآوردين سريع رفتي رو صندلي عمونشستي و کتاباي عمو رو بازکردي و شروع کردي به درس خوندن .
گفته بودم که شما عاشق درس خوندن هستي اميدوارم موفق و سربلند باشي پسرک دانشمند مامان
من داشتم نماز مي خوندم که شما روي مبل دراز کشيدي و خودت روبه خواب زدي منم مي دونستم ولي برات پتو آوردم .بوست کردم و کلي ازت تعريف .رفتم واسه خودم ميوه آوردم اومدي گفتي :من بيدارم .
با هم ديگه ميوه خورديم.روي مبل برات متکا گذاشتم و پتو روت انداختم گفتم واسه خودت کارتون نگاه کن منم رفتم به کاراي خودم برسم يه ربع بعد اومدم ديدم خوابيدي .
الهي مامان واسه قلبت بميره نمي دوني چقدر برام عزيز و دوست داشتني هستي تموم تلاشمو مي کنم تا تو موفق باشي .
شب هوا باروني شد و بابايي همش مي گفت :خداکنه فردا ديگه بارون نباشه آخه ماماني ما کارگر داريم و اينکه نما رو تازه زديم بارون بياد امکان داره خوب نشه...منم واسه اینکه باید تنهایی می اومدم اداره دعا می کردم بارون نیاد ...
راستي یه شب خونه مادراينا موندي و همونجا خوابيدي .نگفتي دلم واست پرمي زنه .ولي تا خود صبح همش تو خوابم بودي .
اين هفته هم گذشت ماماني با بارون ،دلتنگي وخستگي هاي روزمره خودش .
به سال نو نزديک مي شيم ولي هنوز خونه تکوني رو شروع نکردم شستني ها واسه موقعي که مي ريم خونه خودمون ولي تميزکردن رو بايد کم کم شروع کنم .بشور و بساب و خلاصه بايد برم تو نقش کُزت .
فداي مهربونيات چي مي کني با سرنوشت
دلم واست تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود. همان دل بزرگی که جای من در آن است.
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجام.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش! هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی! تو باید در هر زمان بهترین باشی. نگران شکستن دلت نباش! میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قراراست بشکند.
ولي جنسش عوض نمی شود ... و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...و تو مرا داری... برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ... چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ... چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان واستوارت را بشنوم،صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم! دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...می خواهم شاد باشی...
این را من می خواهم... تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم و
من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ... نگران نباش!
دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی؟ اما، نه من هم دل به دلت بیدارم! فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن با عشق!
پروردگارت