رفتن به مهد کودک هورا...
به خداوند جان و خرد کزین برتر اندیه برنگذرد
سلام گلم .عشقم.
هوا بارونی و سرده .دیروز من شیفت نداشتم .عزیزدلم شما رو بردم مهد کودک تا ببینم شما اونجا آروم و قرار می گیرین .از شب قبل لباساتو اماده کردی و شور و شوق زیادی داشتی گلم .الهی فدات بشم .از چند روز قبل دلت پیراشکی می خواست .شب برات درست کردم و خیلی با اشتها خوردی .نوش جونت گلم .این برمی گردد به سه شنبه .ولی شما از دیروز که چهارشنبه است به مهد کودک قدم گذاشتین .٤آبان ٩٠ .خدا رو شکر دلت آروم گرفت و من خیلی ذوق کردم .
بعد رفتم پیش دایی مجتبی که الان خونه دایی عباس اینا هست .خدا رو شکر که حالش کمی بهتر شده .مهد نزدیک خونه دایی عباسه.تازه نشسته بودیم که عمه الناز زنگ زد که من خونه شما هستم .منو و بابایی ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . پدر و مادر هم اومدن خونه ما نهار.بابایی اومد دنبالت .ماشالله آقا شده بودی گلم .
از روز قشنگی که تو مهد کودک داشتی برامون تعریف می کردی.
شب خاله منیر و تاراگلی و عمو هامون هم اومدند.تو سنا خیلی شیطونی کردین و تو مغز ما به قولی راه که چه عرض کنم ...
تو منو می کشی با این کت و شلوارت که پدر برات خریده تا تقی به توقی می خوره می خوای بپوشی .تا یه نفر میاد دوباره شروع میکنی از طرفی سنا هم می گه منم کت و شلوار می خوام (یاد لباس پلیست می افتم که کلی باهاش ماجرا داشتبم )و شما خود بخوانید شرح این ماجرا ...
مهد پنجشنبه ها تعطیله .شنبه قراره برین اداره آتشنشانی خوش بگذره. شب موقع خواب می گفتی :مامان زودبیدار شیم.حالا هرچی من بگم که عزیزم تو باید شنبه بری .پنجشنبه ها و جمعه ها تعطیلی فکرشو بکن که من چقدر باید چونه بزنم تا متوجه شی و فرق بین روزهای هفته رو یاد بگیری. فعلا تا بعد ...